Tuesday, May 6, 2008

شاید

خسته از گفتن و شنیدن و نوشتن حرف های تکراری
تکراری تر از طلوع و غروب هر روزه ی خورشید
بی تابی درونم ولوله می کند
رها شدن از دنیای این چنینی
گرچه از آن چنانی اش هم تصوری ندارم
همین است و جز این نیست به باوری همیشگی تبدیل شده
شاید؟

چرا؟


سایه ی باد به سرمنزل من جانی داد
دیدن روی دوبارش به دلم تابی داد
گرچه این بی پدر دربه در و بی ثمر است
ولی افسوس چرا روز نخست کامی داد


Thursday, May 1, 2008

اکنون من

دستم خالیست / بی هیچ حزن و گناهی / لبخند مرا به عصیان می کشاند / چیستی مرا پیچیده است در هیچستان بی نور شهر شما / خمیده گون گونه های بیرون زده ام سایه می افکند بر لپ های تو رفته ام / خورشید مرا باور ندارد / آسمان به خویشتن دروغ می گوید / پس و پیش شان مخروبه / دل ریش شان پر خونه / بازار مکاره نیز چنبره زده است / بی جان و بی مایه / بی درک و بی پایه / شیشه می شکند روح من تازگی ها