Saturday, March 6, 2010

سیگاری

قدم می زند، گذر می کند، تنهایی سفر می کند، سیاه می شود، بغض می کند، های های می گرید ، لال می شود ، نذر می کند!! خدا هم سیگارش را روشن می کند

موج سینوسی

هیچ کس تو خیابون نیست. رو خط کشی وسط خیابون راه می ری. 3:10 صبح . سایه ای که محو می شه با هر قدم که جلو می ری . لامپ های آویزون شده به دیرک های برق سیخ و تنها. سایه بلندتر می شه با ادامه همون قدم های اولی. یه حرکت یکنواخت، ولی خسته کننده نیست. چندتا سگ سر یه کوچه به چشم میان. ترس! ساختمان نیمه کاره و دو تا آجر نصفه تو دست. نزدیک شدن به سگ ها . راه دیگه ای نیست. زیر چشمی ، نگاه، پارس سگ ها، ترس بیشتر، با بلند شدن سایه ترس کمتر. سایه سگی راه افتاده در پشت سرت جلوت نمی افته . سایه کوتاه و ناپدید می شه. بازهم هجوم ترس. شاید این بار سایه سگی همراهی کنه سایه تنهای قبلیم رو و این بار هم سایه تنها به رشد خودش ادامه می ده . چند بار و هر بار ترس کمتر تکرار همین کوتاه و بلندی